داستان های ایمان  

ساخت وبلاگ
داستان (( سه دوست )) توجه این داستان کاملا مربوط به کتاب و کتاب خوانی می باشد یکی از خوبی های دیگر این داستان استفاده از نام های فارسی است . سه دوست به نام حسین ، محمد ، و حسام بودند که روزی آنها به کتابخانه ای رفتند تا نام نویسی کنند و هر روز در کنار هم در کتابخانه کتاب بخوانند وقتی به کتابخانه رسیدند دیدند در کتابخانه بسته است ولی چند چراغ در کتابخانه روشن بود و سایه چند نفر که از پنجره بیرون می آمد هوا کمی تاریک شده است صدا هایی از کتابخانه می آمد که می داستان های ایمان  ...
ما را در سایت داستان های ایمان   دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iman91 بازدید : 31 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 11:48

توجه این مجموعه داستان که نامش ((داستان های قدیم )) است هر وقت و لحظه ای ممکن است در سایت گذاشته شود هر قسمت از این مجموعه داستان شماره گذاری می شوند. مجموعه داستان ((داستان های قدیم ))قسمت ۱ یا به عبارتی اوّل ! روزی بود و روزگار در زمان های قدیم یک شهر زیبا بود که پادشاهی داشت پادشاه می خواست که همه چی برای او باشد او روزی وزیر را صدا کرد ((وزیر کجایی وزیر آهای وزیر)) وزیر پادشاه که در شهر به نام وزیراعظم صدایش می کردند سریع آمد به اتاق پادشاه و گفت داستان های ایمان  ...
ما را در سایت داستان های ایمان   دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iman91 بازدید : 33 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 11:48

توجه این مجموعه داستان که نامش ((داستان های قدیم )) است هر وقت و لحظه ای ممکن است در سایت گذاشته شود هر قسمت از این مجموعه داستان شماره گذاری می شوند. مجموعه داستان ((داستان های قدیم))قسمت ۲ یا به عبارتی دوم روزی بود و روزگاری در زمان های قدیم در یک ده بزرگ مردم به خوبی و خوشی زندگی می کردند تا اینکه پیرمردی که به سفر های زیادی رفته بود به شهر آمد شغل او فروش قالیچه بود روزی پسربچه ای نزد پیرمرد رفت تا قالیچه ای از پیرمرد بخرد پیرمرد از آن پسربچه خوشش آمد داستان های ایمان  ...
ما را در سایت داستان های ایمان   دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iman91 بازدید : 36 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 11:48

نام متن ((شهرقصه )) راوی :((به نام خداوند مهربان که بخشنده و داناست سلام برشما ای بچه های گل گلاب سلام !سلام ! صد تا سلام ! سلام به روی ماه شما !به لب های خندون شما ! بزار بگم یک داستان قشنگ برای بچه های زرنگ !!!روزی روزگاری ! توی شهر قصه ما دزدی واردشهر قصه شد و از خزانه ی بزرگ پادشاه شهر قصه دزدی کرد توی اون خزانه کلی قصه های قشنگ و حکایت های دلنشین داشت !!!کلی لالایی برای بچه ها !!!کلی شعر و پند زیاد !!!پادشاه از این اتفاق که از خزانه شهر قصه دزدی شده داستان های ایمان  ...
ما را در سایت داستان های ایمان   دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iman91 بازدید : 36 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 11:48

مجموعه ی (( داستان های قدیم قسمت سوم یا به عبارتی ۳ )) پادشاه خوابی بد دید ، تا صبح توی قصر خود قدم زد و به خواب خود اندیشید ؛ وقتی صبح فرا رسید ، پادشاه دستور داد که معنی کنندگان خواب را بیاورند . فالگیر ها و معنی کنندگان خواب به قصر شاه رفتند ، شاه به آنها گفت :(( خواب دیدم که همزمان همه ی دندان هایم ریخت و بی دندان به غذا ی چرب خود نگاه کردم ؛ می خواستم غذا را بخورم ولی دندان نداشتم )) یکی از فالگیر ها گفت :(( اطرافیان شما خواهند مرد و شما تنها به زندگی داستان های ایمان  ...
ما را در سایت داستان های ایمان   دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iman91 بازدید : 30 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 11:48